................................
باورهای راستین زندگی را از من گرفتی . نمیدانم از کجا و چطور مامور شدی که جانم را ذره ذره بگیری؟
چرا دستور نگرفتی که یکباره تمامش کنی ؟!!! اصلا" چرا مامور نابود کردن من شدی ؟ چه کسی
بتو گفت که همچو منی را به نیستی بکشانی ؟!!! این آمدن و رفتن ها برای چزاندن من بود؟
خوب چرا ؟ مگر من با تو یا دیگران چه کرده بودم ؟ حالا راحتی ؟ وجدانت آسوده است ؟ خیالت
راحت شد؟ گفتی به آنانی که میخواستند بسوزانند مرا ؟ گفتی که مرا وسط میدان ِ زندگی گذاشتی
و دورم را پُر از هیزم کردی و بدام آتش گرفتارم کردی تا بی اینکه خودت مستقیم عمل کنی باعث
شدی خویش را بکُشم و از بین ببرم ؟ گفتی ؟ گفتی بی اینکه دست بخون من بیالائی خونم را
مباح کردی ؟ گفتی بی اینکه بر گردنم خنجر بگذاری سرم را از تن جدا کردی ؟ گفتی ؟ گفتی ؟ گفتی ؟!!!
تلاش میکنم از تو متنفر بشم ، نمیتونم . میخوام فراموشت کنم نمیتونم .میخوام نفرینت کنم ؛ نمیتونم
میخواخ زندگیمو از نو بسازم ، نمیتونم میخوام باورکنم که دروغ گفتی نمیتونم ... لعنت بر تو که آتش
شدی بر زندگی من . نه میسوزانی و خاکسترم میکنی نه گلستان وجودم میشوی .
نه هستی نه نیستی ... لعنت به تو که آمدی دوباره و هیزم برایم جمع کردی و مرا وسط هیزمها
به آتش کشیدی . دور و برم را پر از حرارت کردی و مرا وسط این داغ بردل زده گذاشتی طوریکه نه خاکستر شوم نه آب فقط زجر کُشم میکنی . درست شده ام عین عقربی که گرفتار آتش شده و راه پس و پیش نداره و مجبوره خودش نیش بزنه تا بمیره و از این حلقه آتش خلاص بشه ...
خدا میان من وشما گواه است که گواهى اش بزرگ ترین ومطمئن ترین و صحیح ترین گواهى هاست
حالا دیگه نمیتوانم هیچ خواسته و آرزوئی داشته باشم جز مرگ ؛ تنها چیزی که از خدا میخواهم
همین است و بس... آمدنت به زندگیم خیلی زیبا بود اما آمدن ها و رفتن هایی به بهانه های واهی
بسیار غم انگیز و این تنها ره آوردش مرگ تدریجی بود ... برای این ذره ذره سوختن ها ، این ذوب شدنها و
نمُردن ها ؛ چه توجیهی وجود دارد ؟
آری میان باورها و ناباوریها دست و پا میزنم و تو بخود مشغولی ، آرامش زندگی ام از دست
رفته است و تو راه ِ خود پیش گرفته ای و به خیالت هم نمیرسد که چه ظلمی در حق من و بچه ها
کرده ای نمیدانم چطور میخواهی روز قیامت جواب اینهمه تظلم را بدهی ؟ چگونه میخواهی
جواب این اعمالت را بدهی ؟ که من نمی گذرم از تو ؛ بچه ها هم ... تو با نابود کردن روح و جان ِ
من آنها را هم به نیستی کشاندی ؛ در آن روز به آنها هم باید جواب بدهی ؛ در پیشگاه عدل الهی
ناچاری ... که اگر آنجا هم بخواهی کتمان کنی و جواب چراها و این گناه را ندهی اعضاء و جوارحت
به سخن در می آیند ( به این که اعتقاد داری ؟) آری به سخن می آیند و میگویند که با ما چه کرده ای.
خوب میدانم که خویش را گناهکار نمیدانی ... مگر گناه کردن فقط با عمل زشت و زنا و غیبت ؛ گناه
محسوب میشود و به حساب می آید ؟ مگر دزدی فقط این است که از دیوار مردم بروی بالا یا مال و
اموالشان را به سرقت ببری ؟ نه ؛ نه این نیست ...
تو قلب و روح مرا دزدیدی و حلالیت هم نطلبیدی زیرا خود را مُحق میدانستی در این امر .... گناهی
که تو مرتکب شدی از گناهان دیگر بزرگتر است و جنایتی که در حق من کردی از هر جنایتی بالاتر است
به نکات خاص این معقوله بیاندیش و ببین چه شد؟ حق الناس کردی ؛ قاتل جان یک خانواده شدی ؛
که این خانواده میتوانست بوجود آورنده ی خانواده هائی در آینده باشد که تو بنیان این خانه از جا برکندی
تو کشاورز ِ" کِشت ِ بذر ِبدبینی" نسبت به عشق و آدمها در وجود ِ این دو طفل معصوم شدی !!!
تا کجا میخواهی پیش بروی ؟ تا کی ؟
به خیالت رسیده که ::: بگذار بنالد و بگرید و دست و پا بزند ؟ بیخیالش ؟ بالاخره زمان خط ِ پایان و
فراموشی و بطلان بر احوالش میکشد و خلاص ؟ ...........
شاید به آرزویت برسی که با مرگ من همه چیز پایان می پذیرد .... اما نه ؛ تازه شروع میشود چون
مرگ ؛ پایان راه زندگی نیست ؛ شاید خلاصی از خاک باشد یا خلاصی از زندان تن و آزاد شدن از
قید و بند های اجتماعی و حفظ آبرو و ... و ... و ... اما بدان که : ذرات تظلم خواهی پا برجا میماند
تا روز موعود فرا رسد ؛ آنگاه که نه مقام نه شغل نه مال نه این آدمهای رنگ و وارنگ اطرافت
هیچکدام به دادت نخواهند رسید ؛ تو میمانی و اعمالت و جواب ظلمی که کرده ای ؛ جواب اینهمه
بی عدالتی و بی انصافی و حق کُشی ... تو میمانی و جواب ترس از بنده های خدا و نترسیدن از خدا
.............
.......................
.............................
میخواهم که بگویم با تمام این حرفها دارم خود را آماده رفتن میکنم و قبل از رفتن سعی میکنم
نفرتی عمیق بر جا بگذارم که لااقل مانده و تتمه ی زندگیت را به درد ِ وجدان نگذرانی تا بتوانی
راحت از کنار قبرم بگذری و آب دهانی نیز بر آن بیاندازی و با خویش بگوئی گور بگور شده چقدر با اعصابم بازی کرد چه خوب شد راحت شدم از دستش ....
خیلی تلاش کردم فراموشت کنم و از تو بیزاری بجویم اما نه شد و نه میشود .....
نمیدانم چه جادوئی بکار بردی که نه میتوانم از تو منزجر شوم و نفرینت کنم تا دلم خنک شود و نه میتوانم
فراموشت کنم و اینهمه درد نکشم و شبها تا صبح ناله نزنم و روز از درد ِ تمام بدنم لنگ نزنم ...
یا باید مغزم منفجر شود که بتو فکر نکنم یا دیوانه شوم و مرا به زنجیر کشند تا هیچ به یاد نیاورم
یا زیر خاک بروم و خلاص ...
اما ای ظالم ِ ظلم ِ عشقی خالص و بیریا اینک بتو میگویم که تقاص مرا روزگار از تو میگیرد ...
....